ارزش زندگی
اشاره: بسیاری از متفکران متدین معتقدند در صورتی زندگی معنا و ارزش دارد که خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد. برخی از متفکران بیایمان با این نظر موافقند، اما میگویند که چون خدا و حیات اخروی وجود ندارد، پس زندگی فاقد معنا و ارزش و در واقع عبث و بیهوده است. ادواردز این متفکران را «بدبینها» مینامد و در این نوشتار که کاملش در فصلنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده، به بررسی این موضوع میپردازد که اگر خدا و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، نتایج بدبینانه آنان موجه هستند یا اینکه زندگی میتواند معنا و ارزش داشته باشد. او ابتدا استدلالهای چند بدبین، از جمله شوپنهاور را ذکر میکند و نقاط قوت و ضعف این موضع را برمیشمارد. سپس میان معنای کیهانی و زمینی، میان معنا و ارزش، و میان ارزش شخصی و عینی تمایز قائل میشود و نتیجه میگیرد که حتی اگر مانند بدبینها بپذیریم که خدا و حیات اخروی وجود ندارد و در نتیجه زندگی فاقد معنای کیهانی است، باز انسان میتواند هدف یا اهدافی در زندگی داشته باشد و با شور و شوق برای رسیدن به آن بکوشد و به زندگی خود معنا بدهد. در این حالت زندگی او واقعا بامعناست. البته او زندگی خود را باارزش نیز میداند اما از اینجا نمیتوان نتیجه گرفت که زندگی او واقعا باارزش است. داوری درباره ارزشمندی عینی زندگی بر عهده انسانهای عاقل است.
آیا زندگی ارزشمند و معنادار است؟
به این پرسشها بسیاری از متفکران متدین پاسخ مثبت دادهاند، البته با این شرط که فقط در صورتی این پاسخ موجه است که این دو گزاره بنیادی صادق باشند: این که زندگی بشری بخشی از یک طرح کیهانی است که خدا وضع کرده و این که پس از مرگ، دستکم برخی از انسانها با رستگاری ابدی پاداش مییابند؛ برای مثال کلارک هنگام اظهار نظر درباره این سخن برتراند راسل که نه تنها زندگی هر انسانی باید به پایان برسد، بلکه زندگی به طور کلی نهایتا از میان خواهد رفت، این «آموزه یأسآور» را با زیبایی طرح مسیحی مقایسه میکند: «اگر از ما خواسته شود که باور کنیم همه تلاشمان بدون نتیجه نهایی است»، در این صورت «زندگی بیمعناست و اگر همه چیز در غبار مرگ پایان خواهد یافت، چندان اهمیت ندارد که چگونه زندگی میکنیم»؛ اما از دیدگاه مسیحیت «هر عملی اهمیت حیاتی دارد». کلارک اطمینان میدهد که «طرح عظیم خدا زندگی ابدی برای کسانی است که پیرو مسیح هستند. در اینجا یگانه انگیزه قوی برای خوب زیستن وجود دارد… هنگامی که زندگی، هدفمند و بامعنا در نظر گرفته شود انسانها از یأس و ترس از مرگ رها میشوند.
به نحوی مشابه، اگزیستانسیالیست یهودی، ایمیل فکنهایم، ادعا میکند: «هر معنایی که زندگی به دست میآورد»، از مواجهه میان خدا و انسان گرفته شده است. معنایی که از این طریق به زندگی بشری داده میشود «نمیتواند بر حسب هدف بشری متناهی فهمیده شود که بنا بر فرض، عالیتر از خود مواجهه است؛ زیرا چه چیزی میتواند عالیتر از حضور خدا باشد؟» ادامه میدهد درست است که خدا همواره «نزدیک» نیست، اما «ایام دوری خدا» به هیچ وجه عاری از معنا نیست. «ایام نزدیکی خدا فقط خود این ایام را روشن نمیکند. معنای آن به کل زندگی گسترش مییابد… دیالکتیکی میان نزدیکی خدا و دوری خدا» وجود دارد و به «آیندهای در آخرت که بر این دیالکتیک غلبه میشود» اشاره میکند.
بسیاری از غیرمؤمنان معتقدند که حتی اگر جهانبینی دینی رد شود، زندگی میتواند ارزشمند و به یک مفهوم بامعنا باشد. اما برخی دیگر با نظریهپردازان متدین موافقند که اگر هیچ خدایی وجود نداشته باشد و اگر مرگ به معنای نابودی شخص باشد، به دو این پرسش باید پاسخ منفی داد؛ بنابراین آنان پس از رد کردن ادعاهای ادیان، نتیجه میگیرند که زندگی ارزشمند نیست و عاری از معناست. این نویسندگان که ما در اینجا به آنان با عنوان «بدبینها» اشاره خواهیم کرد، داوریهای خود را صرفاً بیان برخی حالات روحی یا احساسات نمیدانند، بلکه نتایجی میدانند که به معنایی به نحو عینی موجه هستند. آنان دلایلی برای نتایج خود میآورند و تلویحا میگویند هر کس به نتیجهای خلاف آن برسد، در اشتباه است یا عاقل نیست. اکثر بدبینها میان این سخن که زندگی ارزشمند نیست و این سخن که زندگی بیمعناست، هیچ تمایز آشکاری قائل نمیشوند. آنان معمولا از «عبثبودگی» یا «بیهودگی» زندگی سخن میگویند و احتمالا منظورشان این است که زندگی نه ارزش زیستن دارد و نه هیچ معنایی دارد.
دغدغه اصلی ما در این مقاله ارزیابی بدبینی است، آنگونه که اکنون تعریف شد. ما نه از این پرسش که آیا زندگی، بخشی از طرحی است که خدا وضع کرده بحث خواهیم کرد و نه از این پرسش که آیا پس از مرگ جسمانی زنده خواهیم ماند. پرسش ما این است که: اگر ایمان به خدا و فناناپذیری رد شود، آیا نتایج بدبینانه موجه هستند؟
استدلالهای شوپنهاور
با بررسی استدلالهای بدبینان شروع میکنیم و به یاد داشته باشیم که بسیاری از این استدلالها را مدافعان دینی به نحو غیرمستقیم تأیید کردهاند. نظاممندترین و احتمالا مؤثرترین بدبین، گرچه در واقع نه افسردهترین، شوپنهاور بود. او نوشت: جهان چیزی است که نباید وجود داشته باشد: حقیقت این است که «ما نباید از وجود جهان خوشحالی کنیم، بلکه باید سوگواری کنیم؛ عدم جهان بر وجود آن مرجح است؛ جهان چیزی است که نباید باشد!» بیمعناست که مانند بسیاری از فیلسوفان و انسانهای بیفکر، از زندگی به عنوان موهبت سخن بگوییم: «آشکار است که هر کس اگر میتوانست از قبل زندگی را ببیند و آن را امتحان کند چنین موهبتی را رد میکرد.» ما حق داریم به کسانی که به ما اطمینان میدهند زندگی فقط یک درس است، پاسخ دهیم که: «به همین دلیل کاش مرا در آرامش نیستی، که کاملا کافی است، باقی گذاشته بودند، جایی که به درس یا هیچ چیز دیگری نیاز نداشتم».
شوپنهاور استدلالهای متعدی برای نتیجهگیریاش میکند. برخی از آنها کاملا مابعدالطبیعی و مبتنی بر نظام خاص او هستند. اما برخی دیگر ویژگی تجربیتری دارند و از نوع خاص ارادهگرایی مابعدالطبیعی او مستقل هستند. از نظر شوپنهاور خوشبختی برای اکثریت قاطع نوع بشر دستنیافتنی است:«هر چیزی در زندگی نشان میدهد که خوشبختی دنیوی محکوم به ناکامی است یا چیزی جز توهم نیست.» انسانها یا نمیتوانند به اهدافی که برایشان در تلاش هستند برسند یا به این اهداف میرسند و آنها را بسیار ناامیدکننده مییابند. اما به محض اینکه انسان پی میبرد که هدف خاصی واقعا ارزش تعقیب را نداشته است، چشمش به هدف جدیدی میافتد و همان جستجوی موهوم دوباره شروع میشود؛ بنابراین خوشبختی همواره در آینده یا در گذشته است و «زمان حال را میتوان با ابر تیره کوچکی مقایسه کرد که باد آن را روی دشتی آفتابی میراند: جلو و عقب آن کاملا روشن است، فقط خودش همواره سایه میافکند؛ بنابراین زمان حال همواره ناکافی است؛ اما آینده غیرقطعی و گذشته بازگشتناپذیر است».
انسانها به طور کلی، به جز کسانی که آنقدر عاقل هستند که به طور کامل کنارهگیری کنند، دائماً فریب میخورند: «گاهی با امید، گاهی با آنچه به آن امید داشتهاند.» آنان با «افسون فاصله» فریب میخورند، افسونی که «بهشتها»یی را به آنان نشان میدهد. اما این بهشتها مانند «خطاهای بصری که به خودمان اجازه میدهیم ما را به تمسخر بگیرند»، از بین میروند. «حسادت شدید» که در اکثر انسانها با این فکر برانگیخته میشود که دیگری واقعا خوشبخت است، نشان میدهد که آنان جدا از اینکه خود را برای دیگران یا برای خودشان چگونه وانمود میکنند، واقعاً چقدر بدبخت هستند. فقط «به این دلیل که انسانها خودشان را بدبخت احساس میکنند» است که «نمیتوانند دیدن فردی را که خوشبخت تصور میکنند تحمل کنند»!
گاهی شوپنهاور آماده است بپذیرد که معدودی از انسانها واقعا به خوشبختی «نسبی» دست مییابند، اما این موضوع اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا گذشته از اینکه این انسانهای خوشبخت «استثناهای نادر» هستند، آنان واقعاً شبیه «پرندههای دام» هستند. آنان امکانی را نشان میدهند که باید وجود داشته باشد تا باقی نوع بشر را به سوی احساس نادرست امید بکشاند. به علاوه خوشبختی تا آنجا که اصلا وجود دارد، واقعیتی کاملا «سلبی» است. ما تا زمانی که بزرگترین نعمتهای زندگی (سلامت، جوانی و آزادی) را از دست ندادهایم، از آنها آگاه نمیشویم. آنچه لذت یا رضایت نامیده شده، صرفا فقدان میل یا درد است؛ ولی میل و درد ایجابیاند. اما در مورد اندک روزهای خوش زندگی ما اگر اصلا وجود داشته باشند، باید گفت که ما صرفاً «پس از آنکه جای خودشان را به روزهای ناخوش دادهاند»، متوجه آنها میشویم.
شوپنهاور اغلب از آموزه خود درباره طبیعت «سلبی» خوشبختی و لذت به سوی این نظر متداولتر که آنها دقیقا به اندازه بدبختی و درد «ایجابی» هستند منحرف میشود. اما او استدلالهای دیگری دارد که به هیچ وجه بر این نظریه که خوشبختی و لذت سلبی هستند متکی نیستند. شاید مهمترین آنها استدلال از طریق «فانی بودن» همه چیزهای خوب و نابودی نهایی همه امیدها و دستاوردهای ما در مرگ باشد. همه لذتها و خوشیها «در دستان ما ناپدید میشود و سپس حیرتزده میپرسیم: آنها کجا رفتند؟» به علاوه، خوشیی که دیگر وجود ندارد، «به حساب» نمیآید. این خوشی به همان اندازه کم به حساب میآید که اگر هرگز تجربه نشده بود: آنچه بوده دیگر نیست؛ آن به همان کمی وجود دارد که آنچه هرگز نبوده است. اما درباره هر چیزی که وجود دارد میتوانید، در لحظه بعد، بگوئید که آن بوده است. از این رو چیزی که در گذشته ما اهمیت زیادی داشته از چیزی که در حال حاضر ما اهمیت کمی دارد پستتر است، زیرا دومی یک واقعیت است و نسبتش با اولی همچون نسبت چیزی با نیستی است.
برخی انسانها از این مطلب نتیجه گرفتهاند که لذت بردن از زمان حال باید «هدف عالی زندگی» باشد. این نادرست است؛ زیرا «آنچه در لحظه بعد دیگر وجود ندارد و همچون یک رؤیا به طور کامل نابود میشود، هرگز نمیتواند ارزش کوشش جدی را داشته باشد.» «داوری نهایی طبیعت» نابودی با مرگ است. این «آخرین برهان» است بر این که زندگی یک «مسیر نادرست» است، و همه آرزوی بشر «یک انحراف» است، و «هیچ چیز اصلا ارزش کوشش، تقلا و تلاش ما را ندارد.» نتیجه، گریزناپذیر است: «همه چیزهای خوب بیهوده است، جهان در همه اهدافش با شکست مواجه شده است و زندگی کسب و کاری است که هزینههایش را جبران نمیکند».
http://simonlmie33333.blogzet.com/-10877711
http://archerbgtx54379.mybjjblog.com/-11078131
http://jasperflih29948.uzblog.net/-11011632
http://rowanrroj55555.canariblogs.com/-11956448
http://cesarcczv00990.suomiblog.com/-11393143
http://juliusnqys53285.tblogz.com/-10957031
http://travisvvtp77777.blogdon.net/-12911143
http://alexisirtp50627.blogkoo.com/-15510988
http://charliegknm40529.total-blog.com/-21313507
http://stephenmwws62951.amoblog.com/-17942203